سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221339
بازدید امروز : 10

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

‏سنگی پرتاب شده از دست کودکی در راه رسیدن به هدفش در گوش باد زمزمه می‏کرد:
گاهی اوقات از اینکه یک سنگم، به خودم می‏بالم!
چرا که می‏روم تا عمر چشمان بی‏چشم و رویی را بگیرم!
در عوض، گاهی اوقات از سنگ بودنم خجالت می‏کشم!
چرا که می‏روم تا عمر چشمان شیشه‏ی همسایه را بگیرم!
و شما ای انسان‏هایی که با دیدن سنگ در دستان کودکی، تنتان به لرزه می‏افتد، بدانید من در سرزمینی زندگی می‏کنم که در دستان همه‏ی کودکانش، سنگ نفرت از چشمان بی‏چشم و رو دیده می‏شود!

در همین لحظه، سنگی، محکم به سر سربازی با لباس اسرائیلی خورد. صدای این ضربه باد را به خود آورد و چند لحظه بعد فریاد شادی فضا را پر کرد!

گلوله‏ای شلیک شده در هوا، در راه رسیدن به هدف ناخواسته‏اش در گوش باد زمزمه می‏کرد:
گاهی اوقات از این‏که یک گلوله‏ام، افتخار می‏کنم!
چرا که با کوچکترین تلنگر به ماشه‏ی تفنگ، از جا می‏پرم و به سمت قلب کسانی می‏روم، که ای کاش در هیچ کجا صدای تپش قلبشان به گوش نرسد!
در عوض، گاهی اوقات، آرزو می‏کنم هیچگاه چشمم به این دنیا باز نمی‏شد و دست هیچ بشری مرا نمی‏ساخت!
چرا که ناخواسته به سمتی می‏روم که صدای بی‏گناه‏ترین و پاک‏ترین قلب‏ها را برای همیشه محو کنم و در راه رسیدن به این اهداف ناخواسته، از خدا هزاران بار طلب مرگ می‏کنم، اما چه سود که الان نیز یکی از آن لحظه‏هاست!

در همین لحظه، صدای ناله‏ی کودکی با لهجه‏ی عربی، به ظاهر فلسطینی، باد را به خود آورد و چند لحظه‏ی بعد سکوتی سرد همه‏جا را فرا گرفته بود!

باد آن روز دیگر وزیدن نگرفت؛ از آن همه عشق و نفرت در کنار هم متعجب بود!
نفس باد به شماره افتاده بود! در سرزمینی قدم می‏زد که ظلم و ظالم به راحتی نفس می‏کشیدند و مظلوم، برای هر نفسش، خدا را شکر می‏کرد! چرا که شاید آن نفس، آخرین نفسی بود که به وسیله‏اش می‏شد؛

مادری، دستِ نوازش بر سر فرزندانش بکشد؛
پدری، برای خانواده‏اش زحمت بکشد؛
فرزندی، نوازش مادر و لطف پدر را حس کند!
مادری بخندد، پدری شاد باشد و فرزندی با شادی بخندد!

باد آن روز در سرزمینی قدم گذاشت که معلوم نبود، چند لحظه‏ی بعد، دیگر، مادری بخندد! پدری شاد باشد و یا کودکی با شادی بخندد! و باد به خود آمد و آن روز تازه فهمید چرا مرگ بر اسرائیل؟!

باد به خود آمد و فهمید این جمله فقط یک شعار نیست؛ شما چطور؟!

نویسنده » قاصدک » ساعت 6:10 صبح روز پنج شنبه 87 مهر 4


کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت